پارميداپارميدا14 سالگیت مبارک

بهشت كوچك من

پارميدا و روز كودك

      كوچولوي مامان روزت مبارك، روز تو كه جلوي از زيبايي و عظمت خداوندي، روز تو نازنينم كه مظهر پاكي و لطافتي، روز تو كه شادي بخش خانواده اي، روز تو كه قشنگترين لبخندي، معصوم ترين نگاهي، پرشورترين صدايي، دريايي از محبت و صداقت، و اينكه دنياي بابايي  ماماني و دادا هستي. دوستت داريم و به مناسبت اين روز بوسه باران ات مي كنيم .   پارمیدا در هفده ماهگی ...
27 مهر 1390

پارميدا و سرما خوردگي

سلام و صبح بخير نگارم، سلام فرشته مهربون، سلام هديه زيباي خدا، ديشب اصلا خوب نخوابيدي تب بالايي داشتي من و بابا و دادايي خيلي نگران بوديم وقتي از تب بالا ناله مي كردي دلمان آتيش مي گرفت هر كاري از دستم بر مي آمد انجام دادم نزديكاي صبح كمي بهتر بودي. با اينكه سر شب اصلا حال و حوصله نداشتي و آبريزش بيني كلافه ات كرده بود ولي همينكه  بابايي از راه رسيد از سر و كولش بالا رفتي و  سراغ موبايلش را طبق معمول گرفتي و مي خواستي كه ما دست بزنيم و تو برقصي پشت سر هم مي گفتي دست دست... ديروز كه از راه رسيدم مامان بزرگ با ذوق و شوق تعريف كرد كه وقتي مي خواسته از زمين بلند شود تو به كمكش رفتي و دستش را گرفتي كه راحتتر از زمين بلن...
25 مهر 1390

پارميدا و چند تا عكس

سلام قشنگم سلام عزيزم چند تا از عكس هاي كه در 16 ماهگي ازت گرفتم با يك توضيح مختصر را مي زارم اميدوارم دوست داشته باشي پارميدا منتظر تا با بابايي به پارك بره پارميدا در پارك بازينو در كرج پارميدا از خواب بيدار شده و اولين كاري كه مي كنه پشت درب خونه مامان بزرگ دخيل مي بنده و مامان بزرگ و خاله را صدا مي كنه وقتي صداشو را مامان بزرگ نشنيد و درب را باز نكرد رفت سراغ جارو و تميز كردن حياط پارميدا ناراحت شده كه مامان بزرگ در را باز نمي كنه ن پارميدا در حال رفتن براي خريد پارميدا در حال ديدن مغازه ها بود كه يك آقا پسر بنام مسيحا پيدايش شد پارميدا آمده شده بره سينما ظاهرا از نا هماهنگي رنگ كفش با لبا...
25 مهر 1390

پارميدا و بابايي

كوچولوي مامان، شيرينم، تو هم مثل تمام دخترا عشق بابايي هستي وقتي بابايي را مي بيني ديگه كاري به كسي نداري دلت مي خواد تمام وقت با بابايي باشي بازي كني از سر و كولش بالا بري موبايلش را داغون كني و وادارش كني بيست بار يك آهنگ را از روي موبايل برات بياره و چپ و راست دستور بدي اين كار و بكن اينجا بيا و خلاصه از لحظه لحظه با بابايي بودن را استفاده مي كني.   من اصلا حسودي نمي كنم بلكه خيلي هم لذت مي برم وقتي مي بينم هر دو شاد و خوشحال هستيد كيف مي كنم. و براي سلامتي هر دويتان دعا مي كنم. پارميدا و بابايي(البته فقط دستاي بابايي )در پارك بازي     پارميدا و بابايي در پارك ...
23 مهر 1390

پارميدا و دكتر افضليان

ماماني، جيگرم، ديروز وقتي به دكتر رفتيم در اتاق انتظار براي خودت قدم مي زدي و هر چيزي كه به نظرت جالب مي آمد را  ور انداز مي كردي. تيپ زده بودي يك تيپ اسپورت و قشنگ جلوي تمام مامان و باباها و بچه هاشون كه در اتاق بودند مانور مي دادي و لبخند مي زدي و از كنار هر كسي  كه رد مي شدي از لپت يك نيشگون مي گرفتند. تا اين قسمت خوب بود ولي همينكه به اتاق دكتر رفتيم تا يادت آمد كه كجا هستي و الان وقت معاينه است شروع كردي به گريه و زاري اونم چه گريه و زارييييييييييييييي خلاصه بنده خدا آقاي دكتر با سختي قد و وزن ات را گرفت و يك شكلات هم جايزه داد اما تو به هيچ صراطي مستقيم نبودي و فقط مي خواستي كه از اتاق بيرون بريم. دلم خيلي برات سوخت بميرم ا...
6 مهر 1390
1